داستانهای شاهنامه / جرقههای شروع جنگ دوباره میان ایران و توران
سه روز از صفآرایی لشکرهای ایران و توران در برابر هم گذشت و روز چهارم بیژن نزد گیو آمد و گفت: چرا جنگ را آغاز نمیکنید؟ سواران در انتظارند.
دوات آنلاین-سه روز از صفآرایی لشکرهای ایران و توران در برابر هم گذشت و روز چهارم بیژن نزد گیو آمد و گفت: چرا جنگ را آغاز نمیکنید؟ سواران در انتظارند. گودرز پس از کشته شدن پسرانش از جنگ میترسد و محتاط شده است اما ای پدر من از تو تعجب میکنم که لشکریان همه به تو چشم دوختهاند اگر تو هم میترسی هزار سوار دلیر به من بده تا کار را تمام کنم.
گیو خندید و به پسرش آفرین گفت و خدا را به خاطر چنین پسری ستایش کرد و به بیژن گفت: ای پسرم از کار نیایت ایراد نگیر که او کارآزموده است و میداند چکار کند. بیژن پذیرفت.
از آنسو هومان به نزد برادرش پیران رفت و گفت: سواران همه منتظرند . چه فکری در سر داری؟ چرا درنگ میکنی؟ اگر نمیخواهی جلو بروی مرا با چند تن از جنگاوران بفرست که بیش از این صبر کردن ننگ است.
وقتی پیران این سخنان را شنید گفت: عجله مکن و بدان این شخصی که به جنگ ما آمده از بزرگان و سران کیخسرو است و در میان پهلوانان شاه کسی در جاه و مقام بهپای گودرز نمیرسد چه در مردانگی و چه در فرزانگی همتا ندارد. او به خاطر مرگ پسرانش که ما کشتهایم از ما دلی پرکینه دارد. آخر اینکه لشکرش را میان دو کوه جمع کرده و از هیچ سویی به او راه نیست باید سعی کرد تا ازآنجا بیرون بیایند شاید خسته شوند و در جنگ پیشدستی کنند، آنوقت ما آنها را تیرباران میکنیم. اما تو پشتیبان لشکر و سالار سپاه ما هستی و به شهرت و مقام بلند احتیاج نداری که در جنگ بخواهی پیشدستی کنی و ایرانیان هم شخص بینامونشانی را نزدت میفرستند و این برای تو ننگ خواهد بود و تازه اگر تو کشته شوی لشکر مأیوس میشود و ترس بر آنها غلبه میکند.
هومان نپذیرفت و به سمت لشکرگاه خود رفت و سپس به عزم نبرد با مترجمی بهسوی لشکر ایران شتافت. وقتی پیران فهمید عصبانی شد. پرچمدار سپاه ایران بهسوی مترجم رفت و پرسید چه شده؟ این شخص کیست و چهکار دارد؟ مترجم گفت او هومان ویسه نژاد است و برای طلبیدن جنگجو نزد شما آمده است.
سپاهیان ایران گفتند ما از سوی گودرز دستور جنگ نداریم اگر میل داری نزد پهلوانان سپاه ما برو.
هومان به سمت رهام رفت و بانک برآورد و جنگ طلبید. رهام پاسخ داد: ای پهلوان نامدار ما تو را خردمند میپنداشتیم هرکس که شروع به جنگ کند راه بازگشتی ندارد. ما همه آماده نبرد هستیم ولی چون سالار ما فرمان نداده کسی نمیجنگد اگر قصد جنگ داری بهسوی گودرز برو و از او بخواه تا فرمان جنگ دهد.
هومان گفت : بیهوده بهانه میار تو بهجای نیزه بهتر است که دوک دستت بگیری. این را گفت و عصبانی به سمت قلب لشکر رفت تا نزد فریبرز رسید و گفت: ای بد نشان هرچه داشتی از دست دادی و نزد ایرانیان آمدی تو سالار بودی و حالا زیردست شدهای . تو برادر سیاوش هستی و از سپاه بالاتری و تویی که باید به خونخواهی سیاوش با من بجنگی اگر نمیخواهی زواره یا گرازه یا یکی از نامداران لشکر را بهسوی من بفرست.
فریبرز گفت همیشه پیروزی با انسان نیست اگر من هرچه داشتم از دست دادم و حالا زیردستم، مهم نیست در عوض فرمانده سپاه ما گودرز کشواد است که پدر در پدر سالار شاه بودهاند و تو بدان که فرمان جنگ با اوست و اگر فرمان دهد درمانی بر دل من خواهد بود .
هومان به سمت گودرز رفت و گفت: من صحبتهای گیو فرستاده تو را شنیدم و بعد از پاسخ منفی پیران به او سخنان تو را که گفتی اگر در جنگ چشم من به پیران بیفتد دمار از روزگارش درمیآورم را نیز شنیدم. تو لشکر آراستی و حالا در پس کوه پنهان شدی ؟
گودز پاسخ داد :هرچه کردم فرمان شاه بود تو هم بهتر است جنگ ما را نخواهی و بیجهت دلیری نکنی زیرا برای شیری مثل من جنگ با روباهی چون تو ننگ است.
هومان غرید که تو با من نمیجنگی چون میترسی. یک نفر از میان سپاهیانت برگزین تا با من بجنگد. گودرز صلاح دید که فعلاً احتیاط پیشه کند پس به هومان گفت برو و بیش از این گزافه مگو.
هومان گفت : در سپاه ایران یک شیرمرد پیدا نمیشود که هماورد من باشد؟
بزرگان سپاه ایران رنجیدند و به گودرز گفتند که یکی از ما را بفرست تا جواب دندانشکنی به او بدهیم اما گودرز نپذیرفت.
هومان خندید و به سمت سربازان رفت و چهار تن از آنان را از اسب به زمین زد و کشت. سربازان دیگر فرار کردند و راه او را باز گذاشتند .
تورانیها وقتی این صحنه را دیدند شاد شدند و روحیه گرفتند و گودرز از ناراحتی به خود میپیچید. خبر این موضوع به بیژن رسید و آشفته نزد پدر آمد و گفت: گودرز عقلش را ازدست داده و ترس در او رخنه کرده است. ای پدر زره سیاوش را به من بده که کسی بهتر از من شایسته نبرد با او نیست.
گیو پاسخ داد: ای پسر عاقل باش و گوش کن و درباره گودرز بد مگو زیرا او کاردان و داناست.
بیژن گفت: خودم نزد گودرز میروم و از او میخواهم که مرا به جنگ هومان بفرستد پس اسبش را برگرداند و بهسوی گودرز شتافت و به او گفت: ای پهلوان جهاندار شاه. من از کار تو متعجبم اگر شما به گیو دستور دهید زره سیاوش را به من دهد به جنگ او روانه میشوم.
گودرز شاد شد و گفت : تو در همه جنگها دلیر و بیباک بودهای اما نگاه کن آیا توانایی هماوردی هومان را داری؟ او اهریمنی بدسرشت است . تو بمان تا هزبر باتجربه را نزد او بفرستم.
بیژن گفت: ای پهلوان مگر تو مرا در رزم با فرود ندیدی؟ و یا در جنگ با پشن؟ اگر من کمتر از دیگران باشم زندگانی برایم بیارزش است. اگر مرا به جنگ هومان نفرستی پیش شاه از تو گله میکنم.
گودرز خندید و خوشحال پذیرفت و برایش دعا کرد و گفت: اگر پیروز شوی پشت پیران شکسته میشود و تو ارجوقرب زیادی نزد من مییابی.
گودرز به گیو گفت او را آماده نبرد کن.
گیو ناراضی بود و گفت: ای پدر این را از من مخواه نمیخواهم او را از دست بدهم.
گودرز گفت : ای پسر هرچند بیژن جوان است اما باعقل است و از پسکار برمیآید. شاه ما را به کینخواهی سیاوش فرستاد. تو نباید جلوی او را بگیری. ما نباید دل بیژن را بشکنیم که اگر او کاهلی پیشه کند پست و تیرهبخت میشود. گیو بازهم دو دل بود و گفت: اگر بیژن میل به جنگ دارد خودش زره دارد لزومی به زره سیاوش نیست.
بیژن ناراحت شد و گفت: مهم نیست اگر زره سیاوش هم نباشد میتوانم بجنگم پس بهسوی آوردگاه رفت.
وقتی او رفت گیو ناراحت شد و به زاری نزد خدا پرداخت و برایش دعا کرد و با خود گفت: بیجهت او را آزردم و زره سیاوش را به او ندادم اگر گزندی به او رسد دیگر آن زره به چه دردم میخورد؟
پس بهسرعت نزد بیژن رفت و گفت: حالا دیگر سر از فرمان من میکشی؟
بیژن گفت: پدر هومان از روی و آهن نیست و فیل جنگی یا اهریمن هم نیست او یک مرد جنگی است و من هم جنگجو هستم.
گیو از اسب پیاده شد و زره سیاوش را به او داد و گفت: اگر دلت هوای جنگ دارد سوار اسب من شو و سلاح مرا بگیر.
بیژن نیز چنین کرد و به نزد هومان رفت و گفت: اگر قصد جنگ داری بیا که بیژن به جنگ تو آمد.
وقتی هومان سخنان او را شنید خندید و گفت: مگر از جانت سیرشدهای بلایی بر سرت میآورم که گیو به آه و ناله بیفتد اما الآن شب است بگذار تا سحر هوا روشن شود.
پس هر دو به سمت لشکرگاه خود رفتند. وقتی سپیده سر زد هومان زره به تن نمود و با مترجمش به آوردگاه رفت . بیژن نیز خشمناک همراه مترجمش به آنجا رسید و شروع به جنگ نمودند و پیمان بستند که هرکدام برنده شد با مترجمها کاری نداشته باشند . پس از مدتی که سوار بر اسب باهم میجنگیدند و هیچکدام بر دیگری برتری نیافت هردو پیاده شدند و اسبها را به مترجمها دادند و باهم کشتی گرفتند زمان زیادی گذشت و هر دو خسته بر سر آب رفتند و آبی نوشیدند . بیژن شروع به راز و نیاز با خدا کرد که ای خدا تو از نهان و آشکار من باخبری اگر مرا بهحق میبینی مگذار شکست بخورم .
منبع: کافه داستان
12jav.net